هنگام بستن ساک خودم در برلین فکرهای دیگری در سر داشتم:
من نمیتوانم بدون او زندگی کنم و همراه با او هم نمیتوانم.
و ضمن ادای این جملات وسایل خودم را یکی پس از دیگری در ساک میانداختم و احساس میکردم چیزی درون سینهام در شرف انفجار است.
ولی فعلا نمیتوانم آن را حل کنم. میتوانم؟
درست یک بعد از نیمه شب است، تنها کاری که قادر به انجامش هستم این است که تصور کنم دست نازنین تو را در دست دارم.
من نمیتوانم بدون او زندگی کنم و همراه با او هم نمیتوانم.
و ضمن ادای این جملات وسایل خودم را یکی پس از دیگری در ساک میانداختم و احساس میکردم چیزی درون سینهام در شرف انفجار است.
ولی فعلا نمیتوانم آن را حل کنم. میتوانم؟
درست یک بعد از نیمه شب است، تنها کاری که قادر به انجامش هستم این است که تصور کنم دست نازنین تو را در دست دارم.