شهید حسین سامی الموسوی
ولادت: ۱۳۷۱ بصره
شهادت: ۱۳۹۴/۱۰/۲۳ استان انبار
درست یک شب قبل از عروسیش بود که فرمان پیوستن ما به جبهه الانبار رسید. آن موقع من در گیر و دار برگزاری مراسم عروسی بودم. تا کارها تمام شد عذر خواستم که بروم؛ اما سید حسین دستم را گرفت و گفت:
حسين :برادر کجا میروی؟
خواستم قضیهی جبهه را از او پنهان کنم ولی فایدهای نداشت و سرانجام تسلیمش شدم!
فرمان پیوستن به جبهه الانبار رسیده، فقط دو ساعت فرصت هست
حسين:پس اینطور! حالا من چه کنم برادر؟
تو میمانی تا جشن عروسیت تمام شود و از شریک جدید زندگیات اجازه مى گیری!
(حرفم را به شدت قطع کرد) و گفت:
حسين:من نمیتوانم اینجا بمانم! باید با پدرم صحبت کنم تا با همراهیم با شما موافقت کند.
گفتم:
برادر! ما بین دوستان و آشنایان و فامیل کارت عروسی پخش کردهایم! همه چیز را آماده کردهایم و ناهار ولیمه برای فردا تدارک دیدهایم و قرار است مهمانها بیایند!
حسين:پس عروسی را عقب میاندازیم!
دستش را روی شانهام گذاشت و با چشمان پر اشک حسين گفت:
التماست میکنم، من بیصبرانه چشم انتظار رسیدن همین لحظههای حمله بودم، چطور از من میخواهی که بمانم؟
گفتم:
عزیزِ برادر، من احساست را درک میکنم اما شرایط اصلا برای آمدن تو به جبهه و عقب انداختن عروسی فراهم نیست!
ملتمسانه به من نگاه کرد، بعد با حرارت مرا در آغوش گرفت و بوسید؛ سپس گفت:
حسين:نگران نباش، من میدانم چگونه در بروم.
منظورت چیست؟! از من میخواهی چکار کنم؟
همان لبخند همیشگیاش را بر لب زد و برایم دست تکان داد؛ سپس دست به کار شدیم!
او سرانجام دو روز بعد از جشن عروسیش به ما پیوست، و درست یک هفته بعد به شرف شهادت نائل شد...
روايتگر: رفیق شهید
ولادت: ۱۳۷۱ بصره
شهادت: ۱۳۹۴/۱۰/۲۳ استان انبار
درست یک شب قبل از عروسیش بود که فرمان پیوستن ما به جبهه الانبار رسید. آن موقع من در گیر و دار برگزاری مراسم عروسی بودم. تا کارها تمام شد عذر خواستم که بروم؛ اما سید حسین دستم را گرفت و گفت:
حسين :برادر کجا میروی؟
خواستم قضیهی جبهه را از او پنهان کنم ولی فایدهای نداشت و سرانجام تسلیمش شدم!
فرمان پیوستن به جبهه الانبار رسیده، فقط دو ساعت فرصت هست
حسين:پس اینطور! حالا من چه کنم برادر؟
تو میمانی تا جشن عروسیت تمام شود و از شریک جدید زندگیات اجازه مى گیری!
(حرفم را به شدت قطع کرد) و گفت:
حسين:من نمیتوانم اینجا بمانم! باید با پدرم صحبت کنم تا با همراهیم با شما موافقت کند.
گفتم:
برادر! ما بین دوستان و آشنایان و فامیل کارت عروسی پخش کردهایم! همه چیز را آماده کردهایم و ناهار ولیمه برای فردا تدارک دیدهایم و قرار است مهمانها بیایند!
حسين:پس عروسی را عقب میاندازیم!
دستش را روی شانهام گذاشت و با چشمان پر اشک حسين گفت:
التماست میکنم، من بیصبرانه چشم انتظار رسیدن همین لحظههای حمله بودم، چطور از من میخواهی که بمانم؟
گفتم:
عزیزِ برادر، من احساست را درک میکنم اما شرایط اصلا برای آمدن تو به جبهه و عقب انداختن عروسی فراهم نیست!
ملتمسانه به من نگاه کرد، بعد با حرارت مرا در آغوش گرفت و بوسید؛ سپس گفت:
حسين:نگران نباش، من میدانم چگونه در بروم.
منظورت چیست؟! از من میخواهی چکار کنم؟
همان لبخند همیشگیاش را بر لب زد و برایم دست تکان داد؛ سپس دست به کار شدیم!
او سرانجام دو روز بعد از جشن عروسیش به ما پیوست، و درست یک هفته بعد به شرف شهادت نائل شد...
روايتگر: رفیق شهید